سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیطون


87/2/1 ::  11:3 صبح

پرسیدم از گل سرخ در سینه ات چه داری

بر گونه های سرخ ات داغ غم که داری

خوش می تراود از تو عطر هوای مستی

من عاشق تو هستم تو عاشق که هستی؟

او با تبسمی گفت: ای یار دل شکسته

این شرم سرخ عشق است بر گونه ام نشسته

پرورده جانم از عشق در دامن بهاران

در هر نسیم عاشق دل داده ام فراوان

دل خسته ام ز غربت بی عطر مهربانی

بی رحمت بهاران می پژمرم به آنی

این راز شور عشق است یک رمز جاودانی

بی عاشقی حرام است هر لحظه زندگانی


زندگی رنگ گل ابی پیراهن توست

رنگ زیبای پر از رمز خدا

که تو را می خواند

که بیایی و ببینی

مهربانی و صفا

همه از رنگ خداست

تو چون خورشیدی و همه جا نورانی

اگر ابری شود این روز قشنگ

سرد میشود این خانه ی تنهایی ما

باز کن پنجره را

که نگاه من و تو

به حیاط خانه

حوض پر اب و پر از نقش و نگارست هنوز

باز کن فواره

که پر از عطر نسیم گل پیراهن توست

باز کن چشم و ببین

که هنوزم نگهم رو به نیاز است بیا

تو همان خورشیدی،که نیازم همه گرمای تواست

تو همان فواره

که به پاشیدن اب نگهت محتاجم

تو همان حوض پر از نقش و نگاری صنما

که دلم بسته به دستان تو چشم سیاهت

خانه ای ساخته ام از تو و از مهرپر از صدق و صفایت

ای بهارم ،ای همه شور و لطافت

ای تو باران و نسیم و ملکوتم

ای سپیدارپر از مهر و صفا

تا تمام ابی

تا تمام خورشید

تا خدا با من باش



و بر آمد بهاری دیگر
مست و زیبا و فریبا ، چون دوست
سبدی پیدا کن ،
پر کن از سوسن و سنبل که نکوست
همره باد بهاری بفرست :
پیک نوروزی و شادی بر دوست !

هیچ دانی با شروع هر بهار *با گذشت و گردش لیل النهار
سالی از عمرت یه یغما می رود *عمر تو یکسال بالا میرود
گرچه خرم می شود دشت و دمن *سبزه میروید کنار یاسمن
گرچه گل خواهان بلبل می شود *دل اسیر غنچه گل می شود
گرچه حال ما دگرگون می شود *از شقایق دشت گلگون می شود
گرچه در رگهای گل خون می دود عندلیب از لانه بیرون می پرد
گرچه تازه میشود برگ درخت *نو شود شال و کلاه و کفش و رخت
گرچه برپا میشود جشن و سرور *دیدن اقوام می گردد مرور
سالی از عمرت به یغما می رود *عمر تو یکسال بالا می رود
آدمی فانی است عیدش ماندگار *او رود ، نوروز ماند برقرار
عمر جاوید هست همچون یک حباب *چون حبابی مانده بر پهنای آب

نازنینم چه دعا بهتر از این
گریه ات از سر شوق
خنده ات از ته دل
هر غروبت دلشاد


کجا رفتی ای دوست؟

تو رفتی زمان رفت

اندوه تا آسمان رفت

تو رفتی چمن خشک شد

برف بارید

تو رفتی درختان ز تن جامه کندند

و باد آمد و برگها را فنا کرد

مرا اینچنین زار و تنها

به طوفان گم کرده منزل سپردی

مرا این چنین با غم دل

نهادی و

رفتی و

رفتی و

رفتی ...

بیا دشتها خشک و خالی است

بیا بی تو در باغ فندغ صفا نیست


عشق

تو را من زهر شیرین خوانم ای عشق

که نامی خوش تر از اینت ندانم.

وگر هر لحظه رنگی تازه گیری

به غیر از زهر شیرینت نخوانم

تو زهری،زهر گرم سینه سوزی

تو شیرینی، که شور هستی از توست.

شراب جام خورشیدی، که جان را

نشاط از تو، غم از تو، مستی از توست.

به آسانی، مرا از من ربودی

درون کوره ی غم آزمودی

دلت آخر به سرگردانی ام سوخت

نگاهم را به زیبایی گشودی

بسی گفتند: دل از عشق برگیر!

که نیرنگ است و افسون است و جادوست

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که زهر است، اما.... نوشداروست!

چه غم دارم که ای زهر تب آلود

تنم را در جدایی می گدازد

ازآن شادم که در هنگامه ی درد

غمی شیرین دلم را می نوازد.

اگر مرگم به نامردی نگیرد:

مرا مهر تو در دل جاودانی ست.

وگرعمرم به ناکامی سراید

تو را دارم که ، مرگم زندگانیست.

فریدون مشیری


اجازه هست عشق تو رو تو کــوچه ها داد بزنـم؟

رو پشت بـــوم خــونــــه ها اســـمتو فریادبزنم؟

اجازه هست مــردم شهر، قــصه مـــا رو بـــدونن؟

اســم منو ، عشق تو رو ، تــــوی کتــــابا بخونن؟

اجــازه هست که قلبمو بــــرات چـراغونی کـــنم؟

پــیش نگـــاه عاشقت، چشمامو قربونی کنـــم؟

اجــازه می دی تا ابد ســر بذارم رو شــونه هات؟

روزی هزارو صد دفه ، بگــم که مــی میرم بـــرات؟

اجازه می دی که بگــم حــرف تـــرانــه هام تویی؟

دلیـــــل زنــــده بــــودنم، درد بـــهانه هام تـــویی؟

اجازه هست پنـاه من گرمـی آغوشـت بشـه ؟

هراسمی جزاسـم خودم،دیگه فراموشت بشه؟


یک سبد پر ز ستاره با ماست

روی یک سفره احساس

که بین من و تو پیداست

قلب من سخت اسیر احساس

عشق تو

قطره اشکی است

که از گوشه چشمت پیداست

روح تو یک گل سرخ تنهاست

حس من

چون یک موج

در تب و تاب دریاست

دستم از دوری دستت تنهاست

چشم تو

رنگ قشنگی است

که در برگ درختان پیداست.


دلم بهارانه می بارد جانم شقایق وار می شکفد

و هستی ام با تـو بودن را زمزمه می کند

باغ اندیشه لبریز از صدای حضورت وپرچین های شوق ملتهب دیدارت

وانتظار دریچه قلبش را به سوی تو گشوده است.

دعا چادرسبزش را بر دروازه ی شهرآرزوها برپاکرده و نیاز ونیایش دست بسوی آسمان بلند کرده اند

وتا سحرستاره می شمرندوآمدنـت راچشم به راهند

ای بهاری ترین آینه هستی

ای آرزوی زمان قلبها

آذین بسته اند حضورت را وچشمها دامن دامن گل بر جاده ی انتظـار می افشانند.

کاش زودتر بیایی


نویسنده : دردونه

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
2204


:: بازدید امروز :: 
2


:: بازدید دیروز :: 
0


:: پیوندهای روزانه::

:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

شیطون

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

love