سفارش تبلیغ
صبا ویژن

شیطون


87/2/1 ::  11:1 صبح

چه غریب ماندی ای دل

نه غمی نه غمگساری

نه به انتظار یاری

نه ز یار انتظاری

غم اگر به کوه گویم

بگریزد و بریزد

که دگر به این گرانی

نتوان کشید باری

سحرم کشیده خنجر

که چرا شبت نکشتست

تو بکش که تا نیفتد

دگرم به شب گذاری

نه چنان شکست پشتم

که دوباره سر برآرد

منم آن درخت پیری

که نداشت برگ و باری

تقدیم به شما

با صبوری میگذارم روزگار خویش را

می ندانم حاصل و انجام کار خویش را

از خطا گردی گردون آمدم با خویشتن

شاید اکنون باز جویم دادیار خویش را

غوطه ور در موج سرکش را نباشد اختیار

ما رها کردیم یارا اختیار خویش را

گر گرانی مینماید گرم بازا ر تلاش

من به ارزانی نبخشم اعتبار خویش را

خم به زیر بار هستی مانده ام بر گو کجا

میتوان یک دم فرو آورد بار خویش را

عاقبت ازاده از انعام هستی بگذرد

آن دمی کز کف دهد تاب و قرار خویش را

عمر دیگر شاید و تدبیر دیگر بایدش

تا که یابد دل کگر اندوه گسار خویش را

پر ز عطر مهربانی گشته ام زیرا که من

دوش در رویای خوش دیدم یار خویش را

اگه چشات پرسید بگو ندیدمش

اگه گوشات پرسید بگو نشنیدمش

اگه دستات لرزید بگو مال سرماست

اگه پاهات سست شد بگو مال ضعفه

اما اگه دلت ریخت به خودت دروغ نگو

بدون مال عشق

یک روز زندگی از مرگ پرسید:
تو چرا دست از سر من بر نمی داری.چرا نمیزاری انسانها از من لذت ببرن؟
مرگ لبخند ادیبانه ایی زد و گفت:
ای زندگی ترس از من باعث میشه که تو زیبا جلوه کنی.
مرگ دوباره لبخندی زد و گفت:
اینان معنی لذت رو نمی دونن و چون تو تنها لذتشونی از تو لذت میبرن.
مرگ به آسمان نگاه کرد و گفت:
بار خدایا


نویسنده : دردونه

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
2205


:: بازدید امروز :: 
3


:: بازدید دیروز :: 
0


:: پیوندهای روزانه::

:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

شیطون

:: وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

love